نیکوولو از پنجره، بیرون را نگته میکند و در رویای همیشگیاش غرق میشود.
او به خورشید مینگرد که آارم آرام از پشت کوهها و خانهها بالا میآید.
مادر صدا میرند: عزیزم بیا! الان وقت شستن دست و صورت است.
لباسهایت را عوض کن، صبحانهات را بخور و درسهایت را دوره کن.
نیکولو همچنان غرق در خیال و رویاست.
نادر میپرسد: به چه فکر میکنی نیکولو؟