ببر آنقدر آرام راه میرفت که هیچ حیوانی تا چند قدمی هم نمی توانست از حضور او با خبر شود. همینطور که آرام آرام راه میرفت ناگهان زیر پایش خالی شد. به داخل گودال عمیقی افتاد و با شدت به کف اتاق خورد و از سر خشم ودرد نعره کشید.
بعد کم کم چشم هایش را باز کرد و با تعجب یک مرد، یک مار و یک میمون را در اطرفش دید و...