خرگوشی که اسمش رالی بود با خانوادهاش در باغی بزرگ زندگی میکرد. یک روز مادر که فرزند بزرگ خانواده بود گفت:
من دارم میروم بیرون.
مراقب کوچکترها باش تا من برگردم.
و قبل از اینکه رالی بتواند حرفی بزند، مادر جستی زد و از لانه بیرون پرید.
رالی به بچهها نگاه کرد.
آنها مشغول جست و خیز و بازیهای خشونتآمیز بودند.
به روی یکدیگر پنجه میکشیدند، دم همدیگر را گاز میگرفتند و باهم دعوا میکردند.
رالی گفت: بچهها! یک بازی خوب!