میتونم برات یه قصه بگم؟ خیلی طولانی نیست، به خدا راست میگم! تازه، داستان خیلی عجیبیه. البته نمیخوام خودم رو به تو قالب کنم، ولی حالا که کتاب توی دست توست و کار بهتری هم نداری بکنی... راستی، شاید مشتق داشته باشی؟ هان، زدم توی هدف. پس بهتره اول اونها رو انجام بدی... چرا، چرا من اصرار میکنم؟!
به علاوه آدم احساس آرامش میکنه وقتی بتونه کتابی بخونه و بدونه که لازم نیست گلابیها و گردوها رو به شیطونکها ضرب و تقسیم کنه. مگر این که به مسائل جدیتری رسیده باشی... ولی تو که هنوز داری کتاب میخونی؟! من که گفتم اول درس. نکنه میترسیب چیزی از دست بدی؟!