یک روز صبح، وقنی خرس کنار دریاچه قدم میزد، چشمش به سه تخم افتاد.
او اطراف را نگاه کرد و فریاد زد: سلام!
ولی هیچ جوابی نیامد.
خرس مدتی صبر کرد و منتظر ماند. ولی هیچ خبری نشد.
بالاخره بادقت و احتیاط، تخمها را برداشت و گفت:
درست نیست که من شما ار اینجا تنها بگذارم و بروم.
او تخکها را به درون غارش برد. مقداری علف چید و با آنها یک لانه درست کرد.