پس چون خبر به عزیز مصر شد. و نام او قطیفر بود، و گویند انفیربن روبخت بود، و او عزیز مصر بود. بفرمود تا سرای او را بیاراستند و بساطهای گرانمایه بگسترانیدند،و بر در سرای او میدانی بود. کُرسیهای زرّین بنهادند و آن را سراسر بیاراستند. پس عزیز بیامد و بر در سرای بنشست، و کس به مالک فرستاد که باید آن غلام عبری را بعرض گاه آری. مالک او را بیاورد و در میدان بر کُرسی زرّین بنشاند و منادی ندا کرد: «چه کسی میخرد غلامی زیباروی و خوش لهجه و نمکین را؟» یوسف گفت این چنین مگویید. بلکه این گونه ندا در دهید: که خَرَد غلامی که برداشته بود، اکنون افکنده است؟ آزاد بود، اکنون بنده است؟ عزیز قوم بود، اکنون ذلیل است؟ مالک گفت: یا غلام این صفت که تو میگویی هیچ بر تو پیدا نیست، خاموش باش تا ترا بنیکوترین عبارتی جلوه کنم. یوسف گفت: اگر عبارتی نیکو خواهی چنین گویی: «چه کسی خریدار است یوسف پیامبر، فرزند یعقوب نبی را؟!» مالک گفت یا غلام بدان خدای که ترا این جمال و کمال داده است بگوی تا کهای؟