ویگلاف و آنگوس به دنبال اژدهاها راه افتادند. ویگلاف از خود میپرسید که بیلج و مَگوت کجا هستند. آنها خیلی ساکت بودند، زیادی ساکت.
عاقبت، در زیر نور مرواریدها، ویگلاف تختهسنگی را دید که جلوی دهانۀ غار قرار داشت.
اِتِلرِد یک میلۀ آهنی را که به دیوار غار تکیه داده بودند، برداشت. آن را بین تختهسنگ و ورودی غار گیر داد، دندانهایش را به هم فشرد و میله را هل داد. تختهسنگ به داخل قِل خورد و دهانۀ غار باز شد.
لوسیندا، اِتِلرِد، ویگلاف و آنگوس بیرون دویدند.
ویگلاف نفس عمیقی کشید. آه! بعد از آن بوی گند، هوای تازه چه شیرین بود. بیرون خنک بود. خورشید تازه غروب کرده بود و ماه در حال بالا آمدن بود.