پیرمرد دو دستش را زیر سر به هم چفت کرد و پلکهای خستهاش را بست. به داستان رستم و سهراب فکر کرد که با پند دربارۀ مرگ و تقدیر آغاز میشد، و یاد روزی از روزهای جوانیاش افتاد.
آن زمان برای پدر شاگردی میکرد و زیر سایۀ او نقالی میآموخت. یکی از روزها پدر از او خواسته بود داستان رستم و سهراب را برای جمع نقالی کند. از پدر آموخته بود که پارۀ آغاز داستان رستم و سهراب را باید سوزناک، ولی محکم بیان کند.
فضای اطراف قهوهخانه و سایۀ درخت چنار و صدای نهر چقدر مانند حال و هوای آغاز داستان رستم و سهراب بود. انگار هزار سال پیش بود. پیرمرد تا چشم میبست، تصاویر سالهای دور تندتند در خیالش شکل میبست و محو میشد.
دلش به درد آمد. نفس عمیقی فرو داد و به زمزمۀ آرام نهر گوش سپرد و با چشمهای بسته، به یاد روزی از روزهای جوانی و پر نفسیاش افتاد. خاطرهای را آرام به یاد آورد؛ روزی را که در قامت نقالی جوان، چوبدستش را بهسمت درخت ترنج نشانه رفته بود و داستان رستم و سهراب را آغاز کرد...