باید سخن از عشق بگوییم، ولی من
بی حوصله شد روحم از این واژ الکن
در شهر، کسی نیست به جز باد و به جز برگ
در کوچه، کسی نیست به جز ماه و به جز من
شب آمد و با سای دیوار فرو ریخت
بر خاک تَرکپوشِ کف کوچه و برزن
تا صبح سر از پنجر روز برآرد
مهتاب فرو ریخت سر زلف ز روزن
غوغای پلنگیست گریزان شده از ماه
این است معمّای شب ماه و شب من