خورشید داشت غروب میکرد. شیکوپیک گفت: «هوا که تاریک شد، میتوانیم برویم بیرون و کمی خوش بگذرانیم.»
داتیخانم گفت: «من که حوصلۀ بازی و تفریح ندارم. صاحبم تازه من را دور انداخته.»
شیکوپیک گفت: «مشکل ما با آدمها همین است. بزرگ که میشوند، فراموشمان میکنند. من خودم مجبور شدم سه سال، جلو یک پنجره بنشینم. خیلی خستهکننده بود.»