در عمق، مشبکهای سبز ِضریح، بربالا نئونِ سبز وسفیدی با عنوانِ امامزاده علیاکبر. در دو سو کتیبه و پارچههای تذکره و جا مُهری و کتابخانهای که کتب ادعیه در آن قرار دارد. آویزی سقفی در میان و کمی جلوتر چند ردیف پله، که بر هر پله گلدان است و پیشتر در مقابل، حوضِ سیمانی آبی رنگ، با شیرهای متعدد برای وضو گرفتن. شلنگی قرمز متصل به یکی از شیرهای آب، در جلو پیچیده و جاروی بلندی که به دیوار است. در یک سوی دیوار سه شمعِ چوبی قرار دارد که حاکی از ساخت و سازِ ملک کناری امامزاده است.
صداهای ساخت و ساز، گاه به گاه شنیده میشود، پیرعطا عینکی آفتابی به چشم دارد که به صورتش بزرگ میآید. آهسته و با طمأنینه به طرف جلوی صحنه میآید و دست کشان، شلنگ را از شیرِ آب جدا میکند و در حالِ جمع کردن شلنگ است و چند سرفهی پشت هم
پیرعطا: دل تو دلم نیست دخترم. تا بغلش نکنم، پام رو از این دارالمکافات، بیرون نمیذارم! حبیب رو میگم... دلت براش تنگ شده؟ من اون موقعا که زوری به بازو داشتم و مویی سفید نکرده بودم، پابندِ این عشقِ لامروت شدم... ای لیلا، کجایی که این روزا رو ببینی؟
عصمت: خیلی دوستش داشتید؟
پیرعطا: کی؟ لیلا یا حبیب؟