همه به رُز نگاه کردند. او کتاب آبی را باز کرد.
آن تو هیچی نبود! هیچی! نه کلمهای، نه عکسی! رُز صفحات کتاب را ورق زد. همه سفید بودند. سفیدِ سفید. رُز به صفحات خالی خیره شده و دهانش باز مانده بود. مِنمِنکنان گفت: «اِ...»
ـ خب... ما منتظریم.
خانم فیدر با ناخنهایش روی میز ضرب گرفت.
ـ رُز، بجُنب!