شاهزاده وارد اتاق شد. بخارهایی با بوی شیرین و تند در فضا پراکنده بود. تلألؤ تک و توک شمعهای روشن، بیشتر کندهکاریهای کهن را در سایه پنهان کرده بود. برای رسیدن به این معبد بهای گزافی پرداخته بود. دوستانی را از دست داده بود. خانوادهاش معتقد بودند که و ظایفش را در قبال آنها و ترنسیکورت، نادیده گرفته است. ولی او میبایست سردرمیآورد.
راهبان کلاه بهسر زنجیرها را بالا کشیدند تا تختهسنگ از دریاچهی معطر بیرون بیاد.
بدن پیشگوی زن پوشیده از گِل بود و فقط صورتش پیدا بود. چشمانش بسته بود.
شاهزاده صبر کرد. راهبان زنجیرها را بستند و آنجا را ترک کردند. وقتی چکچک گلِ سرازیر از تختهسنگ تمام شد، فضا غرق در سکوت شد.