اگر مادربزرگ جسیکا را میدیدی، خیلی زود میفهمیدی که مثل مادربزرگهای دیگر نیست. او نه دامن میپوشید و نه پیراهن گلدار، حتی یک جفت کفش پاشنه بلند هم نداشت.
یک روز جسیکا به خانۀ مادربزرگ رفت تا خبر تازهای به او بدهد.
مادربزرگ، آن روز هم مثل روزهای دیگر، لباس عجیب و غریبی پوشیده بود و توی آشپزخانه ایستاده بود. ظرف میشست؟ نه؛ غذا میپخت؟ نه