بچه که بودم، از مدرسه بیزار بودم. پدرم معلم بود و مادرم به بچههای کوچک درس میداد... من در همه جا میبایست نفر اول میشدم و بهترین نمرهها را میآوردم. در نظر پدر و مادرم هیچ چیز دیگری مهم نبود. انگار که زندگی مجموعۀ بیپایانی از درسها بود. آنها که نگران آیندهام بودند، نمیگذاشتند بازی کنم و من هم همۀ سالهای نوجوانیام را به تماشای بازی دوستان و رفقایم با همدیگر از پنجره میگذراندم. اما من یا درسهای ریاضیام را دوره میکردم یا سر نسخههای کتاب لاتین عزا گرفته بودم.
هجده سالم بود که امتحانات پایان دورۀ متوسطهام را با نمرههای درخشان پشت سر گذاشتم. پدرم مرا به دفتر کارش خواند و ضمن تبریکی که نثارم کرد، گفت که چه آیندهای برایم در نظر گرفته است.
او همۀ امیدها و آرزوهای خوب و زیبایش را در من میدید. کسی چه میداند؟ شاید استاد دانشگاه میشدم!