بعدازظهر آفتابی طولانی و گرمی بود. جین که حواسش کاملاً جمع بود، در ایوان انتظار میکشید و چشمانش را که برای دیدن خودرو ویلی به جاده خیره مانده بودند به هم میفشرد. انتظار آزارش میداد. نمیتوانست از برگردانیدن پیاپی نگاهش به سوی بیشه که با خانهشان فاصلهای نداشت، خودداری کند. بیشۀ سبز، پُرخار، سراشیب و تیرهفام، با سایههایی که با نزدیک شدن غروب طولانیتر میشدند، تا مایلها آن سوتر امتداد مییافت. تکانهای از جا بلندش کرد و از باغ گذشت و به سوی بیشه راه افتاد. در حاشیۀ بیشه ایستاد و برای یافتن آن چشمان شرربار و کاونده، همه جا را نگاه کرد و صدا زد: «تمبی، تمبی.» صدایی نشنید. با حالتی ملتمسانه گفت: «تنبیهت نمیکنم. بیا اینجا پیش من.» منتظر ماند و به دقت به صدای کوچکترین حرکت شاخهها یا جابهجا شدن ریگها گوش سپرد؛ اما بیشه در زیر نور آفتاب، بیصدا آرمیده بود؛ حتی پرندگان هم گفتی از شدت گرما به خواب رفته و برگها بیهیچ تکانی از شاخهها آویزان بودند. دوباره صدایش زد: «تمبی!»؛ ابتدا با لحنی قاطع و آنگاه با لرزشی در صدایش. به یقین میدانست که آنجاست. پشت درخت یا بوتهای خودش را بر روی زمین پهن کرده و منتظر است که او حرف مناسبی بزند، یعنی سخنانی مناسب برای گفتن بیابد تا اعتمادش را جلب کند. این فکر به سرش زد که تمبی در همان نزدیکی است و اولین سیاهیای که دستش را روی آن بگذارد خود اوست. اغواگرانه صدایش را پایین آورد و گفت: «تمبی، میدونم که اونجایی. بیا اینجا باهام حرف بزن. پلیس صدا نمیکنم. به من اعتماد نمیکنی تمبی؟»