یکی از روزهای لطیف و شرجی اوایل بهار بود و پسر برای اولین بار در طول سه سال حضور در دانشگاه، آخرین یعنی سومین ردیف پلکان جلوی دروازه را ندید. (خیال کرده بود پلکانها دو ردیف هستند) و در نتیجه سکندری خورد. همزمان که سعی میکرد تعادل خود را حفظ کند و به قدمهایش ضربآهنگ عادی میداد، پیآمدهای پانزده دقیقهی نفرتانگیزی را که از سر گذرانده بود، احساس میکرد. سرش به دور افتاده بود، دور هر چه را که میدید، هالهی ابهامی رویایی و آرامبخش گرفته بود، در چهرهی دخترهایی که حدس میزد دانشجوی گرمانیستیک (آلمانشناسی) باشند، غریزهای امپرسیونیستی موج میزد...