گر چنین شده باشد، چه خاکی باید به سرش کند، چه کند که از این عشق، از این آتش، خلاص شود؟ چگونه این قلب را درآورد و زیر پا بگذارد؟ چگونه خاکستر خود را به باد دهد؟ چگونه خودش را از شر خودش خلاص کند؟
مرد: جای این همه آشفتگی نیست فرزندم! تو، عاشقِ دختر پادشاهی!