چند روز پس از مرگ پیرزن جادو، زندگی فیروز بالاپایین شد.
جسد حلقآویز پیرزن را در مرغداریاش و در میان سوله جوجههای چندروزه یافتند. تا کارگرهای سحرگاهی مرغداری از راه برسند و با چشمان خوابزده گیج نعش را بیابند، ساعتها میان زمین و هوا معلق مانده و کبود شده بود. و در تمام این ساعات صدها جوجه تپل کرکدار، بیاعتنا به تجسم مرگ بر فراز سرهاشان آوازی ممتد را دم گرفته بودند که: جیکجیک... جیکجیک... جیک... جیک... جیکجیک... جیکجیک... جیک... جیکجیک... جیک... جیکجیک... جیک... جیکجیکجیک... جیکجیک... جیکجیک... جیک... جیک... جیک... جیکجیک... جیک...