درباره داستان های نامورنامۀ باستان شاهنامه فردوسی جلد 5
شرح پادشاهی خسروپرویز با آشوبی که در طیسفون رخ داد آغاز میشود که زندانیان شورش کردند و خود را از بند رها ساختند، و از جمله آنان گستهم و بَندوی بودند، و بهبارگاه هرمزد حمله بردند و او را کور کردند بهدنبال این حوادث گستهم فرستادهای تیزتاز با دو اسب نزد خسرو فرستاد تا او را از حوادث پایتخت آگاه سازد. خسرو از شنیدن آن خبر دلتنگ شد و گفت هرچند پدر من دست بهخونریزی زد و قصد جان من کرد و بدان سبب از پایتخت بیرون آمدم، اما بههر حال بنده او هستم و آنچه بگوید بهگوش جان باید بشنوم. پس بیدرنگ عازم طیسفون شد زیرا بیم آن داشت که بهرام چوبینه پیش از وی بهآنجا رسد و تصرف نماید. چون بهپایتخت نزدیک شد و مردم شهر خبر آمدنِ او را شنیدند، بهاستقبال شتافتند و شهر آرامشی یافت. او را بهدربار بردند و تاج و تختی را که از شاهانِ بسیار به یادگار مانده بود بهاو سپردند. خسرو نزد پدر رفت با آه و افسوس بسیار. اینجا حکیم فردوسی در مقام شکایت از آسمان که یکی را تاج بر سر مینهد و دیگری را در دریا طعمه ماهیان میسازد، یکی را بیخورد و خوراک و خانه و کاشانه میدارد و دیگری را در ناز و نعمت و شیر و شهد با پوشش دیبا و خز در حالیکه سرانجام هر دو گروه خفتن در دل خاک است، سخنانی دارد و میفرماید اگر مرد خردمند مرد زاده نمیشد و فراز و نشیبی نیز در زندگی نداشت و اگر اصولاً بهجهان نمیآمد بس بهتر بود، خواه کهتری باشد یا مهتری، حال باید در کار نظمِ سرگذشت خسرو رنج برد و بهخوانندگان آگاهی تازه داد.