گاوینا سولیس در ژوئیه ۱۸۹۰ تحصیلات خود را به پایان رساند.
پدرش، مقاطعهکار سابق جادهسازی بود و مردی نسبتا فهمیده و باهوش، کاریکرده بود که سال آخر ابتدایی را تکرار کند، چرا که در آن شهر کوچک مدرسه راهنمایی دخترانه وجود نداشت.
در روز امتحان دربازگشت به خانه فکر میکرد که دیگر روزهای آزادی و تنبلی برایش به آخر رسیده است. تقریبا چهارده ساله شده بود و از همان موقع تصور میکرد به یک زن واقعی تبدیل شده است. جملات کشیش را که برای اعتراف پیش او میرفت به خاطر میآورد: «پروردگار فرموده است که یک زن باید به خانه خود رسیدگی کند و از تنبلی و رفاقتهای ناباب بپرهیزد»
در مورد «رفقا» از تمام آنها کناره میگرفت. چه خوب و چه بد. از کشیش خود پیروی میکرد که مدام تنها کنار دیوارها قدم برمیداشت و نگاه خود را هم پایین میافکند.
به انتهای خیابان رسید، سر برگرداند و به آن صومعه قدیمی نگاه کرد که مدارس در آن بودند. به دره غمانگیز نگاهی انداخت که پوشیده بود از درختان زیتون وحشی و گلابیهای وحشی. آه کشید.