من هری پاتر نیستم، ارباب حلقهها هم نیستم، حتی جادوگر شهر اُز هم نیستم. فقط و فقط یک پسر معمولی هستم، در یک خانهی معمولی، با یک هدیهی تولدِ.... نه، به این هدیه نمیتوان گفت معمولی، به نظر من که باید آن را یک هدیهی... صبر کنید!
تا حالا فکر کردهاید مسخرهترین هدیهی تولدی که میتوانید بگیرید، چیست؟ نه! خب، راستش را بخواهید، من هم هیچوقت به این فکر نکرده بودم. یعنی همیشه اینطور به نظر میآید که هدیه باید یک چیز خیلیخیلی خوب باشد و به قول آدمبزرگها خیلیخیلی خاص، آن هم هدیهی تولد یازده سالگی من که درست روز اول مدرسه باید از یک شخص خاص میگرفتم. این شخص، بابای فضانورد من بود.
نمیدانم شما بابا دارید یا نه؟ اما اگر بابای شما هم مثل بابای من مرده باشد، باید بدانید که مردهها یک لباس فضانوردی میپوشند و بعد به آسمان میروند، آن بالا بالاها که دست هیچ آدم زمینی بهشان نرسد. این را مامانم هروقت میخواهد از بابا بگوید، برایم تعریف میکند.
بابای من، مثل هر بابای دیگری که برای بچهاش هدیهی تولد میخرد، یک هدیه برایم یادگاری گذاشته و از مامان خواسته آن را روز تولد یازده سالگیام به من بدهد. وقتی میپرسم چرا در یازده سالگی؟ مامان دستی روی موهایم میکشد و میگوید: «چون بچهها در یازده سالگی باید امتحان نهایی بدهند؛ بابایت فکر میکرد وقتی بچهای بتواند امتحان نهایی بدهد، پس آنقدر بزرگ شده که یک هدیهی خاص بگیرد.