من در سال ۱۶۳۲، در شهر یورک، در خانوادهای معتبر به دنیا آمدم. از همان سالهای اولیه زندگی مایل بودم به دریا بروم. پدرم که مردی عاقل و موقر بود، از من میخواست چنین نکنم. مدتی تصمیم گرفتم راجع به دریا فکر نکنم. اما یک روز در شهر هال به دوستی برخورد کردم که قصد داشت با کشتی پدرش به دریا برود. وی از من خواست با او بروم. آنگاه، بدون پرسیدن از پدرم، بدون برکت خواستن از خداوند، و بدون هیچ اندیشهای راجع به پایان کار، به عرشه کشتی سوار شدم.
در همان روز به سمت مقصدمان ساحل افریقا حرکت و کشتی را به سوی جزیره فرناندودونورونا هدایت کردیم. سپس جزیره مزبور را پشت سر گذاشتیم و به طرف مشرق به راه افتادیم. پس از چند روز، توفان ترسناکی آغاز شد. باد کشتی را مدت دوازده روز به این طرف و آن طرف میراند.