ابرها پشت گنجشکی پناه میگیرند
وقتی که من
مثل سیبی کال
از درخت پرتاب میشوم
کال توی دستهای پدر
گم
کلاهی که افتاد
مادر
اندام بریدهی ماه
سهم دلشورهی آسمان
و اینهمه قار قار
که روی دستهایم آشیانه کردهاند
نه،
بیهوده سیگار را روشن نکن
این کبریت هم دیگر
آسمان تاریک را نمیگیراند
چقدر تنهاست مترسکی که اینهمه پرنده را به سوی باد فوت میکند