یکی بود یکی نبود. اونی که بود من بودم، پتوی کوچک و دوست داشتنیام را توی کوله پشتیام گذاشته بودم و میخواستم راه بیفتم تا بهشت را پیدا کنم؛ و اونی که نبود، مادرم بود که همه میگفتند مدتی پیش به بهشت رفته است!
به جز پتوی محبوبم، قاشق چوبی آشپزی مادرم را هم برداشته بودم. مادرم با این قاشق، یک دنیا آش و سوپ همزده بود و من خاطرات زیادی از غذاهایی که آن قاشق چوبی رنگ و رو رفتۀ پیر همزده بود، داشتم. خرت و پرتهای دیگری هم توی کولهام داشتم که همهشان از توی رؤیاهایم بیرون ریخته بود!
دلم میخواست کتاب «افسانههای جن و پری» را هم بردارم و توی کوله پشتیام بگذارم. آن، کتاب محبوب من بود و مادرم برای تولد هشت سالگیام که یازده روز از آن میگذشت، خریده بود. دوست داشتم در سفری که در پیش داشتم این کتاب همراهم باشد، اما خواهر فسقلیام آن را جایی قایم کرده بود تا جلو رفتنم را بگیرد.