آن بالا، توی آسمان بلند و آبی، بالای خورشید، حتّی خیلی بالاتر از بالای خورشید، توی یک کهکشان بزرگ، یک سیارهی کوچک بود. یک سیارهی کوچک، خیلی کوچک. یک سیاره که میشد تویش خوابهای زیادی دید. یک سیاره که روزهایش خیلی کوتاه بود و شبهایش تا دلت بخواهد بلند؛ حتّی از شب یلدا هم بلندتر.
توی این سیاره، آب نبود. هوا هم نبود. گل و درخت و سبزه هم نبود. فقط یک غبار بود. یک غبار کوچک با تختهسنگها و تپّهها و چالههایی که از افتادن شهابسنگها درست شده بودند. غبار، توی یکی از این چالهها زندگی میکرد. آنجا خانهی او بود.
غبار، روزها توی سیاره میچرخید. به این طرف و آن طرف میرفت.