گربه آمد کنار حوض و به ماهی چشمغرّه رفت. ماهی گفت: «خودت خواستی!»
و از آب درآمد. دُم گربه را گرفت و کند. بعد سوار گربه شد. دو طرفِ سبیل گربه را گرفت و گفت: «برو، اسبِ قشنگم!»
گربه میومیو کرد و دوید؛ از این دیوار به آن دیوار؛ از این کوچه به آن کوچه.
شب شد. ماهی گفت: «برای امروز بسه. برو کنار حوض که میخواهم بخوابم!»
گربه آمد کنار حوض. ماهی گفت: «امشب من تنهام. باید تو هم بیایی توی حوض.»
آن شب، گربه و ماهی توی حوض بودند و از آنجا، ستارهها را میشمردند.