درست مثل وقتی داشت خوابش می برد متوجه ایستادن قطار شد. پنجره را گشود و سرش را بیرون برد جلوتر ساختمانی دید که چراغ هایش روشن بود. آدم ها از کنار قطا در رفت و آمد بودند گوش تیز کرد. گفتگوها به زبان ترکی بود. فکر کرد در مرز هستند. به خاطرش رسید که همه را بازرسی خواهند کرد. می توانست از قطار پیاده شود و در تاریکی شب عبور از مرز را یک جای خلوت بیازماید اما در آن لحظه نه توان این کار را داشت و نه دل و جراتش را...