مانکل روی شانههای گندهی برادر کوچکترش بالا و پایین میافتاد و جیغ میکشید: «گیریت، الان منو میندازی!»
گیریت نفسزنان گفت: «وای، معذرت میخوام! ولی بابا الان توی جنگل آدم کوچولوهاست. نمیخوام وقتی رسیدم، کار از کار گذشته باشه و گاو نر رو شکار کرده باشه. خیلی دوست دارم با چشم خودم ببینم چهجوری اونو شکار میکنه! خیلی حال میده!»