دو انسان تنها، پیر و مطرود، سر راه یکدیگر قرار میگیرند. انسانهایی که مدتهاست به سن بازنشستگی رسیدهاند، اما به علت کم بودن حقوق بازنشستگی و همچنین فرار از انزوا، مجبور به کارکردن هستند، کارهای فصلی.
در ابتدا هر کس غرق در دنیای خودش است، در چنگال سکوت و تنهایی دست و پا میزنند. اما کم کم و با احتیاط و کورمال کورمال به هم نزدیک میشوند. به کندی شروع به تعریفکردن زندگیشان میکنند. حرف میزنند اما اعتنایی به گفتهی طرف مقابل ندارند. مونولوگ اما، کم کم تبدیل به دیالوگ میشود. شروع به تعریف زندگیشان میکنند و کتاب زندگی گذشتهشان آرام ورق میخورد. لحظات کمیک و تراژیک، حال و گذشته، سختی و ظرافت در هم میآمیزند و تماشاچیان آرام آرام به گذشتهی این دو، به آرزوهای برنیاورده شدهشان، پی میبرند و شاهد دست و پا زدن این دو انسان در طی سالیان دراز برای یافتن تکیهگاهی درونی میشوند. بدبینی و عدم اطمینان جای خود را به اعتماد و خوشبینی میدهد. علت این امر نیز عطری است که در هوا موج میزند. عطر عشق. باید خطر کرد. آنها با عشق ورزیدن، به جنگ تنهایی میروند و در درون دیگری نقطهی اتکایی مییابند. آنها شب کریسمس خاصی را تجربه میکنند. شب کریسمسی که عشق بر آن فرمان میراند. روند این دوستی بیشباهت به معجزات روزهای کریسمس نیست.