نه تنها از دو چشمِ سِحربارت شور میریزد
که از تسبیحِ دستت دانهی ماهور میریزد
نیازی نیست حرفی یا حدیثی بر زبان آری
نگاهت، از زبانهای جهان، دستور، میریزد
پریشان کن شبم را با سرانگشتی که میدانی
پریشانی، غرورِ سرکشم را دور میریزد
بیا و مشتِ اسپندی بپاش امشب بر این آتش
که از چنگِ زمانه هر نفَس کافور میریزد
سکوت، آوازِ مقبولیست بیشک در چنان جایی
که از هُرمِ نفَسها شعلهی تنبور میریزد
بیا آغوش بگشا بغضِ مستِ بیمحابا را
کنون کز عطرِ تاک گیسویت انگور میریزد