در آخرین روزهای تابستان، خانواده ناصر (راوی داستان) در تب و تاب باز شدن مدرسه هستند. پدر ناصر، دشتبان است و در باغی، در کنار رود الوند (در نزدیکی قصر شیرین) زندگی میکند. جنگ به آنها هجوم میآورد و به یکباره کوچ مردم شهر و روستا آغاز میشود. ناصر و خانوادهاش نیز به ناچار همراه میشوند. مردم شهر پیاده از پیش روی دشمن میگریزند. اما صبح روز بعد دشمن جاده را میبندد و شکار آغاز میشود. ناصر و خانوادهاش به یکی از درههای اطراف میگریزند و در غاری مستقر میشوند. پدر ناصر، برای کمک به مردم شهر میرود و ناصر، گلنار (خواهر)، مادر و پدربزرگ میمانند. پس از چند روز پدر زخم خورده باز میگردد. دشتبان همچنان که روایتگر مبارزه این خانواده است، از سوی دیگر جابهجا عشق مردم به هم را به تصویر میکشد. داستان ماجراهای مختلفی را بازگو میکند. زمستان سر میرسد و آنها مجبورند با طبیعت خشمگین هم مبارزه کنند.