نورا: پرستار، میخوام چیزی رو به من بگی که اغلب در موردش فکر کردم، چطور دلت اومد که بچهات رو به غریبهها بسپاری؟
پرستار: من مجبور بودم، در غیر این نمیتونستم مسئولیت نورا کوچولو رو قبول کنم.
نورا: بله اما به چه قیمتی تونستی این کار رو بکنی؟
پرستار: چی، وقتی همچین جای خوبی برای کار پیدا کردم، یه دختر بیچاره که مشکل داشته باشه، از این کار خوشحال میشه. علاوهبراین، اون مرد شرور هیچ قدمی برای من برنداشت.
نورا: اما من فکر میکنم دخترت باید کاملاً تو رو فراموش کرده باشه.
پرستار: نه، اینطور نیست. اون هم زمان بلوغش و هم وقت ازدواجش برای من نامه نوشت.
نورا: [دستانش را دور گردن او میاندازد] آنهی پیر عزیز، وقتی من کوچیک بودم، تو مادر خوبی برای من بودی.
پرستار: نورای کوچولو، عزیز طفلکم، مادر دیگهای به جز من نداشت.
نورا: و اگر بچههای کوچیک من، مادر نداشته باشند، مطمئنم تو...، چه پرتوپلایی دارم میگم! [جعبه را باز میکند] برو پیش اونا. الان باید... فردا میبینی که چقدر جذاب به نظر میرسم.
پرستار: مطمئنم توی سالن هیچکس به زیبایی شما نخواهد بود، خانم. [داخل اتاق سمت چپی میرود]
نورا: [شروع به بازکردن جعبه میکند اما سریع آن را کنار میزند] اگر فقط جرأت میکردم از خونه بیرون برم، اگر فقط هیچکس نمیومد. اگر فقط مطمئن بودم توی این مدت اینجا هیچ اتفاقی نمیوفته، چه حرفهای پوچ و مزخرفی! هیچکس نمیآد، فقط من نباید در این مورد فکر کنم، دستپوشهام رو برس میکشم؛ چه دستکشهای قشنگی! از فکر من بیرون بیا، از فکر من بیرون بیا! یک، دو، سه، چهار، پنج، شش... [فریاد میزند] اِ، یه نفر داره میآد. [بهسمت در حرکت میکند اما مردد میایستد]
لینده از سالن وارد میشود، جایی که کلاه و شنلش را درآورده است.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 806.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 99 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۱۸:۰۰ |
نویسنده | هنریک ایبسن |
مترجم |