اقیانوس بزرگ، آرام تر از همیشه به نظر میآمد. نه باد داشت نه طوفان. موجها در خواب بودند. ماهیها از فاصلهای دور به من نگاه میکردند و با احتیاط از کنارم رد میشدند. من هم نصف بدنم را از آب بیرون داده بودم و داشتم به نقطهای نگاه میکردم. به جایی در آب که فرشتهای آسمانی قرار داشت. او بر یک تخت نقرهای زیبا نشسته بود و نگاهم میکرد. دامن چیندار آب پولک پولک شده بود و ماهیهای زیادی سرشان را از آب بیرون آورده بودند و فرشته را تماشا میکردند. این چندمین بار بود که او به دیدنم میآمد. حالا ما با هم مثل دو تا دوست شده بودیم. اما من در آن میان دیگر حوصلهی هیچ کاری را نداشتم. چون نمیتوانستم مثل همیشه بر روی دامن آبی اقیانوس، جست و خیز کنم. فواره ی بالای سرم را به هوا پرتاب کنم؛ دم سنگینم را به آب بزنم و موجهای خروشان را به این سوی و آن سو برانم. انگار هزاران ماهی را یک جا قورت داده بودم، چرا که معدهام سنگین بود. اما من فقط در شکم خود یک طعمهی کوچک داشتم. یک آدمیزاد تنها، که مهمانم بود و به قول فرشتهی آسمانی به دستور خدا در شکمم زندانی شده بود
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 25.۹۳ کیلوبایت |
مدت زمان | ۲۷:۴۰ |
نویسنده | مجید ملامحمدی |
راوی | صابر ساده |
ناشر |