اربابم با نگرانی در فکرم بود. به من به دیده احترام مینگریست و هر چه دارو داشت به من میخوراند. کنیزکان دیگر، به چشم غم، دور تا دورم دایره زده بودند. من ب آن سوی پنجره نگاه میکردم. آسمان میگفت: کسی در راه است؛ مردی که دستهایش را بر گونههای تب دارم خواهد کشید؛ مردی که از ستارهها برایم گردن بندی نقرهای درست خواهد کرد...