«گوش کنید. روزی روزگاری مرد جوانی بود که در شهر ساحلی کوچکی زندگی میکرد و در بالادست نواحی ساحلی، در شهری کمی بزرگتر، طرفهای شمال کار میکرد. نام این پسر جولین راهپیما بود و روزی دو بار در جادهای که از کنار دریا میگذشت، شش مایل پیاده میرفت. اول اقیانوس بود و بعد رشتهای از تلماسههای مرتفع پوشیده از علف دریایی، و بعد جاده که تا ته ناهموار بود. سنگهای کوچکی بیشتر وقتا توی کفش کهنۀ جولین میرفت و پاهاشو اذیت میکرد. انگار خود سنگها هم از وضعیت جاده خجالتزده بودن و هر طور شده میخواستن ازش فرار کنن.»
«راهپیما؟» این بار جورجی بود که صحبت او را قطع میکرد. «مثل «تو راهپیماها»؟»
خانم هروارد از بین دندانهای بههم فشردهاش گفت: «به اونجا هم میرسم.»
نگرت پرسید: «راهپیماها؟» در کتابچۀ رکانتر داستانی بود به اسم «راهپیما در نتلز»، اما او هنوز بهش نرسیده بود. «راهپیماها چی هستن؟» فکر میکرد باید بداند، اما نمیتوانست دقیقا به یاد بیاورد. مدی وقتی داشتند شخصیتش را درست میکردند از آنها گفته بود، اما فقط همین یادش میآمد.
«تو داستانای عامیانه یه مُشت از این آدمهای سرگردون هستن، دورهگردهایی که تو جاده زندگی میکنن، معمولا تو جادههای مخصوص.»
جورجی شادمان به خانم هروارد بداخلاق لبخند زد: «ببخشید.»
«لطفا داستانو خراب نکنید، خانم جوان. ادامه میدیم: یه شب تابستونی، جولین داشت زیر شگفتانگیزترین آسمونی که تو اون چند وقت دیده بود، پیاده به طرف خونه میرفت. آسمون کاملا صاف و پرستاره بود، اینقدر که انگار با اسپری سفیدی روش رنگ پاشیده باشن. شب اینقدر چراغون بود که جولین حتی فانوسشو خاموش کرده بود. تنها چیزی که قشنگی اون شبو خراب میکرد سنگ دردناکی توی کفشش بود. ایستاد و کفشش رو تکوند و زیر لب گفت: «کاش این سنگا راحتم میذاشتن. اصلا کاش شهردار این شهر بودم تا میتونستم جاده رو درست کنم.» از اون حرفایی بود که هر کسی هر موقعی ممکن بود بدون اینکه منظور خاصی داشته باشه و بهش فکر کرده باشه، بزنه. اما از قضا همون موقع یه ستارۀ دنبالهدار تو آسمان بود.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۳۳ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 408 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۳۶:۰۰ |
نویسنده | کیت میلفورد |
مترجم |