مأمورِ گمرک مدتِ درازی را صرف وارسی شمشیری کرد که همسرم با خودش آورده بود. بعد پرسید: «میخواهید با این شمشیر چهکار کنید؟»
من جواب دادم: «قرار است یکی از دوستانمان روی این شمشیر قیمت بگذارد تا بتوانیم در حراجی آن را بفروشیم.»
دروغ مصلحتیای که گفتم، جواب داد. مأمور گمرک اظهارنامهای را تنظیم کرد که نشان میداد این شمشیر هنگام ورود ما به فرودگاه باخاداس همراهمان بوده است و بعداز اینکه اظهارنامه را به دست ما داد، گفت: «اگر برای خروج شمشیر از کشور با مشکلی مواجه شدید، فقط کافی است که این اظهارنامه را به مقامات گمرک عرضه کنید.»
بعد به بنگاه کرایۀ خودرو رفتیم و کار ثبتِ دو وسیلۀ نقلیه را قطعی کردیم. مدارک کرایه را برداشتیم و پیشاز اینکه از هم جدا شویم، باهم چند لقمه غذا در غذاخوری فرودگاه خوردیم.
شب قبل در هواپیما نخوابیده بودم ـ از یک طرف بهخاطر ترس از پرواز و ازطرفدیگر بهخاطر اینکه پساز رسیدن چه اتفاقی خواهد افتاد ـ اما باوجوداین در آن لحظه هیجانزده و کاملاً هوشیار بودم.
همسرم برای بار هزارم به من گفت: «نگران نباش! قرار است در فرانسه به سن ژان پیه دو پور بروی و دنبال مادام لورد بگردی. او خودش تو را با شخصی که قرار است در جادۀ سانتیاگو راهنماییات کند، آشنا میکند.»
من هم بااینکه جوابش را میدانستم، برای هزارمین بار پرسیدم: «خودت چی؟»
«من هم میروم همان جایی که باید بروم. چیزی که امانت به من سپرده شده را آنجا میگذارم. چند روز مادرید میمانم، بعد برمیگردم برزیل. میتوانم مثل خودت از پس ادارۀ کارها بربیایم.»
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 525.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 256 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۳۲:۰۰ |
نویسنده | پائولو کوئلیو |
مترجم |