داریم از سینما اودیئن خارج میشویم که لیام با رضایت میگوید: «فیلم خفنی بود!»
بعدازظهر گرم و دلپذیری است و انبوه جمعیت همچنان در میدان لِستِر در رفتوآمدند. راهمان را از میانشان باز میکنیم. لیام موبایلش را روشن میکند و من، آخرین تکههای ذرت بوداده را از درون پاکت مقواییاش بیرون میآورم. همین چندلحظه پیش جدیدترین تریلر جنایی، یعنی فیلم محمولۀ نیمهشب را تماشا کردیم و بیصبرانه منتظریم راجع به حفرههای داستانی آن گفتوگو کنیم.
میگویم: «میدونستم کار همونیه که پنجرهها رو پاک میکنه! زیادی فضولی میکرد و اون کارآگاهه هم زیادی کندذهن بود.» میخندم. «حتماً به بیریانا خیلی خوش میگذشت! چرا گفت نمیتونه بیاد؟» لیام بهترین دوستم، و بعد از او بیریانا صمیمیترین دوستم است. ما سه نفر خیلی با یکدیگر وقت میگذرانیم.
لیام میگوید: «اوم... فکر کنم مشق داشت.»
نخودی میخندم. «انتظارش رو داشتم. فقط یه روز از تعطیلات مونده و بالاخره مجبور شده کارهاش رو انجام بده.» من و لیام همیشه در ابتدای تعطیلات تکالیف مدرسه را انجام میدهیم، اما بیریانا، کارها را میگذارد برای دقیقۀ نود. یک بار او را دیدم که در راه مدرسه و در حال راه رفتن داشت کتاب کارش را حل میکرد.
لیام سرش گرمِ پاسخ دادن به چیزی در موبایلش است. سمت سطل آشغال میروم و پاکت خالی ذرت بوداده را درونش میاندازم. پوستری را روی سنگفرش و نزدیک پاهایم میبینم. بالای آن با حروف درشت نوشته شده: آتشبازی لرد مِیِر. جزئیات کاغذ را بررسی میکنم. در روز یکشنبه نمایشی پرزرقوبرق همراه با بیش از پانزده هزار ترقه و آتشبازی کنار رودخانۀ تِیمز برگزار میشود...
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۱۳ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 240 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۰۰:۰۰ |
نویسنده | لنا جونز |
مترجم |