مادر بزرگ به پله ی آخر رسیده بود. قدم تند کرد و در حال باز کردن در اتاق با خود گفت: نکنه باز این نخودی غیبش بزنه؟ چشمش که به جواد افتاد نفس راحتی کشید. گفت: «احمد علی، من این را مثل اولش از تو می خوام مادر. به کارهای بابات دیگه اعتقاد ندارم. باور کن رفتن میلاد و اون پسر به اهواز هم کار خودشه. نمی دونم چرا این روزها حرف های عجیب و غریب تحویلم می ده. جون به سرم کرده مادر.» جواد که هم چنان با اسباب بازی کوچک روی صندلی بازی می کرد با نگاه به مادر بزرگ گفت: «مامان جون با خودتون چی می گین؟» مادر بزرگ در حال رفتن به آشپزخانه گفت: «هیچی مادر، هیچی نخودی من.» در یخچال را که بست ظرف خامه و پنیر را روی میز گذاشت. به طرف نخودی برگشت، خم شد، جواد را آهسته بوسید و گفت: «من اگه جای مامان و بابای تو بودم ترجیح می دادم همیشه همین اندازه بمونی. خوشمزه و شیرین، با نمک و نقلی.»
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 1.۴۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 124 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۴:۰۸:۰۰ |
نویسنده | حسن احمدی |
ناشر |