...تنهایی رفتم پارک و روی یک نیمکت نشستم... یک مرتبه دیدم یک مرد همسن پدرم کنارم نشسته. به من لبخند زد و گفت: «تو فکری جوون!» و سر صحبت را با من باز کرد...از توی جیبش یک بسته سیگار در آورد، سیگاری آتش زد و گفت: «دنیا ارزش غصه خوردن نداره.» و به من هم یک سیگار تعارف کرد. اول دستم را جلو بردم اما یک مرتبه دودل شدم و به او شک کردم. به جای آن نارنجک صبحی انگار یک فرشته توی دلم آمده بود و به من میگفت: «داری چیکار میکنی سهیل؟ حواست رو جمع کن!»...ناگهان از جایم بلند شدم و به آن مرد گفتم: «من باید بروم کلاس، خداحافظ.» و شروع کردم به دویدن.
دو تا کوچه آن طرفتر ایستادم. فکر میکردم همه صدای قلبم را میشنوند.
هنوز نفس نفس میزدم. اما احساس کردم عقلم سر جای خودش برگشته. به طرف خانه راه افتادم.
برای مهسا یک بسته اسمارتیز خریدم. تصمیم گرفته بودم دیگر عصبانی نشوم. بابا هم خب عصبانی شده بود که به من کشیده زده بود.