یک لرزش.
نخست یک لرزش.
پیدرپی شدت لرزش زیاد میشود، سرایت میکند، پخش میشود، شکاف میدهد، بیشتر میشود، دو، پنج، پنجاه لرزش بر پوست غلبه میکند، حواس بیدار میشوند.
مرد چشمهایش را باز میکند.
شب... سکوت... خنکی... تشنگی...
به تاریکی اطرافش نگاه میکند. اگر نمیدانست کجاست، از تاریکی به وحشت میافتاد. مچالهشده روی سنگ آهکی مرطوب نفس میکشد. هوای روحافزای جانبخشْ ریههایش را پر میکند و احساساتش را برمیانگیزد. لذت وجود... تولد دوباره چقدر خوب است! بهتر از اولین بار...
لرزشها وظیفهشان را انجام میدهند و ناپدید میشوند. مرد متوجه جسمش میشود.
از حالت جنینی دست میکشد، با احتیاط به پشت میغلتد و با دقت روی تکتک اعضای بدنش تمرکز میکند. به ارادهی خودش دستها تا جلوی صورت بالا میآیند، انگشتها خم میشوند، غضروفها صدا میدهند، دستها پایین میآیند، قفسهی سینه را نوازش میکنند، طول شکم را میپیمایند، موهای انبوه انتهای آن را لمس میکنند و از کنار اندام بهخوابرفته میگذرند. قوزکهایش را نرمش میدهد، پاها را بلند میکند، آنها را به راستوچپ میکشد، حرکات دَوَرانی انجام میدهد، سپس رانهایش را مقابل بالاتنه میآورد. فرمانپذیری همهچیز عالی است. آیا از عوارض بیماری یا هر ناراحتی دیگری رنج میبرد؟ معاینهی دقیقی که با دست انجام میدهد به او اطمینان میدهد که حتی یک خراش هم برنداشته است. اندام بیستوپنجسالهاش سالم به او برگردانده شده است.
-بخشی از کتاب-