صحنه، اتاق انتظار مطب دکتر، جایی در شمال شرقی پنسیلوانیاست. نیازی به صحنهی واقعگرایانه نیست. تعدادی اسباب و اثاثیهی انتخابی و نوری ملایم فضای دلپذیری را ایجاد کرده است. در صحنه دو نفر منتظر آمدن پزشک هستند. پیرمرد حدوداً هشتاد ساله، کت پشمی به تن دارد. ریش ون دایک مرتبی دارد و سرگرم مطالعهی کتاب شعر است. اگرچه لباسهای تمیز و مرتبی به تن دارد، اما در همان نگاه اول متوجه رنگ و رو رفته بودن پیراهن و ژاکتش میشویم. دستمالگردن سبز کوتاهی که آزادانه دور گردنش پیچیده خاصترین چیزیست که به تن دارد. طیف رنگ لباسهای پیرزن پاستلی سرد است. شاید شال آبی و بلوز یاسی ابریشمی به تن داشته باشد. رنگ لباسهای آنها بیانگر محوشدن پرهای رنگارنگ دو پرندهی پیر ایرلندیست که در لانهی قدیمی خود آرام گرفتهاند.
پیرمرد [کتابش را بسته و سر صحبت را باز میکند] خدایا، چقدر گرمه.
پیرزن [مکث] برای پوشیدن اون دستمالگردن سبز زیادی گرمه.
پیرمرد [مکث] شما میدونید دکتر داخله یا نه؟
پیرزن آگوست سال ۳۳ بدتر بود.
پیرمرد چی بدتر بود؟
پیرزن آگوست، سال ۱۹۳۳، توی همچین روزی دمای هوا صد و پنج درجه بود.
پیرمرد [مکث] شما چه حافظهی خوبی دارید.
پیرزن عین مگس تلف میشدن، توی اون گرمای کشنده آدما مثل مگسهای سپتامبر تلف میشدن.
پیرمرد [مکث] این دکتره برای مراسم تدفین خودش هم دیر میکنه.
پیرزن جورج رو ششماهه حامله بودم و تو زل آفتاب وسط خیابون غش کردم... نزدیک بود سِقط بشه.
-بخشی از کتاب-