زیما، یکی از معدود نوشتههای من است که آن را بسیار دوست میدارم. از آنجایی که چندین سال مشغول نوشتن آن بودم و برای مدتی طولانی جزئی از مهمترین دغدغههای فکریام بوده است، هیچگاه نخواستم آن را به سادگی پایان دهم یا طوری که انگار از نوشتن خسته شدم آن را روی کاغذ بیاورم. اما باز هم فکر اینکه باید به این داستان پایان دهم آزارم میداد.
نمیدانم، کاش میتوانستم لذت فراوانی که از نوشتن این کتاب بردم را به تو هدیه کنم، اما درون هیچ انسانی قابل وصف یا درک نخواهد بود. این چرخهی هستی باعث میشود تا ما از فهمیدن دقیق یکدیگر ناتوان باشیم. اما جدا از همهی این جملات میخواهم یکی از با ارزشترین داراییهای معنویام یعنی همین کتاب را به تو تقدیم کنم!
آری؛ تو، تویی که قصد داری وقت ارزشمندت را صرف خواندن تراوشات ذهن من کنی. تفاوتی نمیکند من این افکار را روی کاغذ بیاورم، بازگو کنم یا در خود بریزم و کسی را از آن مطلع نکنم، اما کاری که اکثر اوقات انجام میدهم نوشتن است. شاید هزاران حرف نوشته باشم که کسی جز خودم و کاغذم آن را نخوانده باشد. اما تفاوت میان این کتاب و آن دست نوشتهها در یک کلمه قابل بیان است: هدف!
هدف من از نوشتن زیما چیزی جز ارتباط با همسالانم نبوده و نیست. پس جا دارد از نوجوانانی که میتوانم با افکار آنها ارتباط برقرار کنم و خو بگیرم تشکر کنم. همان همردههای خودم که هم دوستم بودند، هم انگیزه! اما عشقی که درون من در حال شعله کشیدن است بیش از هر چیزی یاور من بوده و هست و خواهد بود. تفاوتی نمیکند این عشق به چه چیزی باشد. عشق به نوشتن، عشق به زیستن، عشق به خانواده، عشق به میهن یا...
آن چیزی که به روح ما قوت میبخشد نیروی ماورایی عشق است. همان نیرویی که درون هر فردی به شکلی مختلف شهود میکند و هیچگاه قابل توصیف نخواهد بود.
در نهایت آنچه اکنون میبینید نتیجهی سه سال تلاش از روی عشق برای دستیابی به هدفی که اکنون در آستانهی آن هستم، میباشد.