من دو تا بادام توی سرم دارم.
شما هم همینطور.
و همینطور کسانی که دوستشان دارید یا ازشان متنفرید.
هیچکس نمیتواند حسشان کند.
اما بااینحال میدانیم که آنجا هستند.
در یک کلام، این کتاب داستانِ ملاقات یک هیولا با هیولایی دیگر است. یکی از این هیولاها منم.
نمیتوانم بگویم داستان پایان خوشی دارد یا غمگین.
اول از همه، به این خاطر که داستانها به محض اینکه پایانشان لو رفت، خستهکننده میشوند.
و دوم هم به این خاطر که اگر پایان داستان را ندانید، بیشتر درگیرش خواهید شد.
و آخر از همه، با اینکه شاید بهانهای الکی به نظر برسد، نه شما، نه من، و نه هیچکس دیگری، هیچوقت نمیتواند با قطعیت بگوید یک داستان درواقع پایان خوشی داشته یا یک پایان تراژیک و غمگین.