روزی، روزگاری دختر مهربان و ماجراجویی در شهر یخی زندگی میکرد. این شهر پر بود از خانههای یخی، خیابانهای یخی، درختها و آدمهای یخی. در یک صبح زیبا، دخترک خوش قلب قصهی ما تصمیم میگیرد، به شهر خورشید سفر کند. برای این کار باید از شاهزاده شهر یخی که به تازگی جانشین شاه شده بود، اجازه میگرفت. شاهزاده، پسری خوش قلب، اما بسیار شجاع بود.
دخترک به دیدن شاهزاده رفت و به او گفت: جناب شاهزاده آیا اجازه میدهید تا به شهر خورشید سفر کنم؟ آخه شنیدم در شهر خورشید یک عالمه چیزهای جدید و جذاب وجود داره.