وقتی آملیا یک دختر کوچولو بود، خوشاش میآمد تصور کند که میتواند بالهایش را باز کند و مانند یک پرنده پرواز کند.
وقتی بزرگتر شد، به تماشای یک نمایش هوانوردی رفت. هواپیماها به آسمان پرواز میکردند و آملیا را روی زمین تنها میگذاشتند. او آرزو داشت با آنها ب رود و آنچه را آنها میدیدند، ببیند...
-از متن کتاب-