[اتاقی در خانهی جناب فلیبرتو، گواسکونیا مشغول بستن چمدان اربابش جناب دلاکوتریه است. ماریانا سر میرسد.]
ماریانا: چه روز خوبی میتونه باشه امروز. مگه نه گواسکونیا؟
گواسکونیا: اوه! ببین کی اومده. ماریانای خودم. به لطف وجود تو خیلی روز خوبیه. منتها حیف که این لحظات خوش خیلی دوام نداره.
ماریانا: خیلی بده که این دور و بر کسی برای بدرقهتون نیست.
گواسکونیا: اوه عسلکم... نمیدونی چه غم گندهایه این سفر. واقعاً نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته اما انگار یه چیزی سفت این زیر خرخرهمو چسبیده.
ماریانا: یعنی واقعاً به این سفر حس خوبی نداری؟
گواسکونیا: من؟ خب معلومه، بعد شش ماه که از مصاحبت با همراه مهربونی چون تو کلی لذت بردم، فکر اینکه بخوام برای همیشه از اینجا برم دیوونهم میکنه.
ماریانا: خب کسی تو رو مجبور نکرده کاری رو که دوست نداری، انجام بدی.
گواسکونیا: تو واقعاً نمیدونی چرا باید برم؟! اربابم.
ماریا: اینطرفا ارباب کم نیست. شک ندارم تو ظرف چند روز میتونی یه ارباب، خیلی بهتر از این اربابت پیدا کنی. آخه کی به یه افسر فرانسوی بیچاره که تو جنگ زخمی شده و از تک و تا افتاده و اسیر بوده خدمت میکنه؟ اون بیچاره رو خدا زده.
گواسکونیا: حرفتونو میفهمم. اربابم به اون جَوونی که تو فکر میکنی، نیست. منتها کم وقتی نیست که من افتخار چاکری ارباب نازنینم رو دارم. پدرش اونو سپرد دست من. توی جنگ کنارش بودم، اونجا هیچ وقت حتی از سختترین مصیبتها فرار نکردم، واسه خاطر اینکه بهش بفهمونم چقدر آدم وفاداریام. اون خیلی طفلکیه و قلب پاکی داره. من مطمئنم که پیشرفت میکنه. میره بالا بالاها... مناصب گنده. حالا تو منو نصیحت میکنی که اربابمو ول کنم به امون خدا و بفرستمش تنها بره فرانسه؟
ماریا: خب تو آدم وفادار و مسئولی هستی ولی من آدمی نیستم که از خواستههام دست بردارم. اصلاً هر طور دوست داری.
-بخشی از کتاب-