آقای نقاشی بود که در یک جنگل زیبا کلبهای با آبرنگ برای خود کشیده بود. وقتی میخواست برای خود غذا درست کند با آبرنگ زیبایش برای خود، گوشت و سیب زمینی و پیاز و فلفل و نمک درون قابلمه میکشید و بعد زیر قابلمه با رنگهای زرد و قرمز، آتشی روشن و غذایی عالی و خوشمزه را نوش جان میکرد.
آقای نقاش معتقد بود میشود به دنیای نقاشیها وارد شد اما کسی حرف او را باور نمیکرد. او هم به جنگلی رفت و با آبرنگهایش برای خود یک خانه کشید و همانجا زندگی کرد. یک روز که برای گشت و گذار به درون دهکدهی نزدیک جنگل رفته بود یک دختربچه به نام آهونور از او پرسید: آیا دنیای نقاشیها واقعیت داره؟
آقای نقاش با خودش فکر کرد چه جوابی به آهونور بدهد؟ چون اگر واقعیت را میگفت ممکن بود دیگر آبرنگهایش خاصیت شگفت انگیز خود را از دست بدهند. به خانه برگشت و با خود فکر کرد!
فردای آن روز به مدرسهی دهکده رفت که همچون مرواریدی بزرگ در مرکز دهکدهی دوستی قرار داشت. او آموزگار هنر و داستان نویسی دانش آموزان کلاس اولی شد و آنها خیلی زود از آقای نقاش کشیدن نقاشیهایی که میشد واردشان شد و یا به واقعیت تبدیل شوند را فرا گرفتند و داستانهایی زیبا گفتند و نقاشیهای عجیبی کشیدند.
زمانی که آقای نقاش دریافت که دانش آموزان، دیگر همه چیز را یاد گرفتهاند آنها را ترک کرد و برای آموزش دانشآموزان دوم و سومی راهی دهکدهی بعدی شد تا به آنها هم آموزش بدهد اما یک دیو سفید بدجنس که مداد سفید او را نقاشی کرده بود همه چیز را به هم زد!
سالها پیش مدادرنگیها مداد سفید را مسخره کرده بودند که از تو کاری بر نمیآید و در جعبهی مدادرنگی اضافه هستی. مداد سفید هم به کوههای پوشیده از برف گریخته و برای انتقام از مدادرنگیها و نقاشیها و هر کسی که نقاشی را دوست دارد، دیو سفید را کشیده و به سمت آنها فرستاده بود. حالا با ورود آقای نقاش و آموزش کودکان بزرگترین دشمن دیو، او بود!
آقای نقاش به کلاس اولیها دفترهای قرمز رنگی داده بود که ماهی قرمزها درونش شنا میکردند و از این صفحه به آن صفحه میرفتند، سپس به دانش آموزان دوم و سومی دفترهای نارنجی داده بود که پروانههای نارنجی درون آن به پرواز در میآمدند و در میان نقاشی بچهها خودنمایی میکردند و به دوره دومیها دفترهایی با جلد آبی رنگ که دریایی خوشرنگ و زیبا درون برگههایش موج میزد داده بود.
-بخشی از کتاب-