[طلا گلوله خورده و زخمی و فروزنده اسلحه به دست بالای سر اوست.]
طلا: یه کاری کن فروزنده. دارم وا میشم از درد.
فروزنده: آخه چرا وقتی نمیشه کاری کرد، میگی کاری کن؟ چی کار کنم؟ ببرمت درمونگاه، بگم دکتر جون این رفیقم زخم برداشته، درمون کن؟ نمیپرسه رفیقت زخمو از کجا برداشته؟ نمیگن رفیقت چرا با گوله زخم برداشته؟
طلا: یه تیکه آهنه، بکشش.
فروزنده: طلا آهنه ولی تو تنه، بیشتر از ترسش درد داره، مرگ داره.
طلا: آخرش چی؟ اگه بناس بمیرم هم نمیخوام گولهشون تو پهلوم باشه و باهام بیاد زیر خاک، فروزنده... بکشش بیرون.
فروزنده: چرا هذیون میگی؟ با چی درش بیارم؟ اینجا هیچی نداریم. بفهم دختر، دندون کرم انداخته نیست که نخبندش کنم یا زبونه تو چفت در گیر نکرده که چنگال بندازم بیاد بیرون. گوله تو تنت رفته.
طلا: تو فکر کن زبونه تو چفت در گیر کرده، نختو بندش کن، منو اینقد معطل نذار. دارم میمیرم از درد. دِ لامصب چنگالتو بنداز وا کن درو. دیگه هر چی نداری، نخ که داری، چنگال که داری، نداری؟
فروزنده: با چنگال؟ با نخ رخت و لاحاف؟
طلا: آره، گولهش رمق نداشته، همهش فکر میکنم همین دمه. یه نوک چنگال بندازی، پریده بیرون.
فروزنده: انگار خاله بازیه. دیوونهی احمق.
-بخشی از کتاب-