روانگسیختگی وحشتآفرین است. روانگسیختگی اختلال کهن الگویی جنون است. دیوانگی ما را میترساند؛ چون موجوداتی هستیم در آرزوی ساختار و معنا. ما روزهای بیپایان را به سالها، ماهها و هفتهها تقسیم میکنیم. امید داریم که به بخت نحس، بیماری، تلخکامی، ناراحتی و مرگ افسار بزنیم و مهارشان کنیم... مسائلی که وانمود میکنیم به هیچ وجه پیامدهایی محتوم و ناگذیر نیستند. مردم طوری دربارهی مبتلایان به روانگسیختگی حرف میزنند، پنداری آنها بیآنکه از دنیا رفت باشند مرده و برای همیشه از نظر و دید اطرافیان محو و ناپدید شدهاند. ما به نحوی دستخوشفروپاشی و زوال میشویم که برای دیگران دردناک است. دیگر مصیبتهای انسانی مانند جنگ، آدمربایی و مرگ را میتوان روایت کرد، اما آشوب و بلوای درونیشدهی شخص مبتلا به روانگسیختی هیج معنا و مفهومی ندارد. در این مغاک بیروح و غمزده، نترسیدن کلید راهگشاست؛ چون ترس، با اینکه گریزی از آن نیست، فقط احساس هولناک گمگشتگی را تشدید میکند.
سالها روان درمانگرها و روان پزشک ها از من پرسیدند چرا میخوای تشخیص رو بدونی روی درمان تمرکز کن. من بهشون میگفتم میخوام بدونم که درد من به هنجار هست و اونها حتی همین جواب من رو به هنجار نمیدونستن. همین رفتار باعث رنج بیشتر و عدم تایید احساسات من میشد.و خیلی ساده فقط توی نمونه این کتاب به سادگی به این درد من پاسخ داده شد